رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

رادمهر فقط بخند

رادمهرم فقط بخند ... تو فقط بخند... به خاطر دل من ، تو فقط بخند حتی اگه مامان نخندید تو بخند من به دیدن خنده های تو محتاجم من به دیدن شادی های تو محتاجم من به شنیدن صدای قهقه کودکانه تو محتاجم پس به خاطر دل مامان فقط بخند سالم باش و سالم بمون تمام خوشبختی یک مادر سلامتی پاره تنشه خدایا خوشبختی مادرا رو براشون حفظ کن خدایا... خدایاااا برای سلامتی گوشه دلم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم ...
30 تير 1393

o مثبت من

تازه فهمیدم تو هم مثل من و بابا o مثبتی... برای دندون پزشکی باید آز خون می دادیم مثل همیشه مامانی بار منو سبک کرد ... جواب آز اومد و فهمیدم رادمهر من گروه خونی اش مثل ماه تولدش بیسته بیسته... من عاشق اون صورت نازتم که موقع خون گرفتن پر از التهاب بود... عاشق اون نگاه قشنگت که با یه ساعت مچی قرمز برق شادی زد و با کیف بستی اش به مچ کوچولوت... ساعت رو مامانی یواشکی داد به آقای دکتر که بهت جایزه بده... منو که دیدی داد زدی مامان ببین آقای دکتر بهم چی داد!  دستش درد نکنه از پسرک من با حوصله خون گرفت آقای دکتر...  خدایا دلم قرصه به تو... دست من و پسرکم رو ول نکنی...  خدایا دوستت دارم...   ...
30 تير 1393

دوستای مهد کودکی

... خودت که عزیزی دوستاتم برای من عزیزن پسر...  اومدم مهد دنبالت، دستت رو گرفتم که بیایم بیرون یه دختر کوچولو نازنین بدو بدو اومد لپتو بوسید و بدو رفت... من؟ غششششیده بودم برا هر دوتون اصلا نبودم دیگه گفتم رادمهر این دخمر ناز اسمش چیه؟ تا بیای بگی دیدم یکی از اون ور گفت درسا... برگشتم دیدم خودشه ... گفتم درسا خوبی؟ گفت بله... گفتم من و رادمهر دوستت داریم... خندید گفت منم    توی مهد بهتون یاد دادن که خودتون لباسای بیرون رو دربیارین و لباس راحتی تنتون کنین هر چند کمکتون می کنن... با هم رفتیم تو اتاقتون من داشتم با خانم مربیت حرف می زدم که بهم گفت رادمهر رو ببین ...دیدم دوستت امیر علی دستتو گرفت گفت بذار کمکت کنم...
17 تير 1393

شیرین کوچکم

پسرک شیرین زبونم حالا بزرگ شدی و می فهمی و جواب می دی روزی نیست که بابت وجود سلامتت خدا رو شکر نکنم... وقتی شب های برای شستن اون دندونای موشی ات باید نیم ساعت باهات چونه بزنم چون همچنان دوست داری بازی کنی و حتی از شنیدن اسم خواب هم بدت می یاد خنده ام می گیره، هر چند زیر صورت جدی ام مخفی اش می کنم. خب تو دیگه اون فسقلی چند ماهه من نیستی که هر وقت من می خواستم می خوابید، تو حالا کلی واسه خودت مستقل شدی. موقع غذا خوردن دوست نداری من بهت دیگه غذا بدم... دوست نداری من دیگه همه جا دستت رو بگیرم... دلت می خواد از همه جا بپری و مثل یه جوجه کوچولو که بزرگ شده پر بگیری حالا این وسط شیرین زبونیات روزی هزار بار قند تو دل من و ب...
14 تير 1393

اولین کوهنوردی

شاید بهتره بگم دومی چون اولی مربوط می شد به رشته کوه اشترانکوه برای رفتن به دریاچه گهر اما خب چون شب حرکت کردیم تو تمام راه رو رو کول و بغل ما خواب بودی اما دیروز خودت کوهنوردی کردی... برای اولین بار سه تایی سوار تله سیژ شدیم... تشبیه ات عالی بود تا حرکت کردیم گفتی مامان انگار داریم پرواز می کنیم... آره داشتیم پرواز می کردیم... از این که پاهات می خورد به نوک درختا ذوق می کردی... خیلی پروازو دوست داشتی... مثل خودم عاشق ارتفاعی... طفلک بابا وسط ما دو تا موقع کوهنوردی هم خوب می اومدی بالا اما وسطاش بریدی و بیشتر راه رو بغل بابا بودی و کمی هم بغل من  صبحانه رو خوب خوردی اما موقع ناهار تو سفره خونه تو بغل من از خستگی خوابت برد ام...
7 تير 1393

قولت یادت نره

داشتیم با هم از مهد می اومدیم...  مامان بغلم می کنی؟ (تو این گرما ... باشه دیگه دلم نیومد بگم نه ماشالله بزرگ شدی ... ) حالا تو بغلمی... _: مامان اداره بابا کو؟ _: اوناهاش _: مامان من بزرگ شم تنهایی می یام سرکار بعد با پولام برای تو لباس می خرم یعنی من انقدر خندیدم که دستام شل شد و مجبور شدم بذارمت زمین... ما که اصلا تو خونه درباره خرید لباس و اینا حرف نزدیم... قرار هم نبوده بخریم پس چرا تو فکر کردی وقتی بزرگ شدی باید با پولت برای مامانت لباس بخری؟  به هر حال من بسی شاد شدم... آخه کدوم خانمو دیدی از خرید لباس بدش بیاد  بهت گفتم پس یادت بمونه ها گفتی آره یادم می مونه... می خر...
3 تير 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد